سلام...
از آخرین دفعه ای که دیدمش حدود 10 روز میگذره...نمیدونم این طلسم لعنتی قراره کی بشکنه ولی میجنگم تا جایی که میتونم میجنگم با خودم احساسم عقلم تا بتونم فراموشش کنم...
همیشه فک میکنم یه آدم چرا باید اینقدر خوب باشه؟اصلا چرا من باید چنین آدمیو بشناسم که اینطوری اسیرم کنه؟نمیدونم شاید تقدیر و مصلحته چون از صمیم قلب ایمان دارم اون بالاسریه اینقدر مهربونه که گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری...
خدایا خودت میدونی اولین و آخرین پناهم خودتی به حق همین روزای عزیز و پربرکت نجاتم بده...
تو
یک شب فراموش نشدنی
شبی که آرزو میکردم
هیچگاه پایانش سپیدی نباشد
شبی لبریز از تاریکی و وهم
وهم بودنت
وهم ماندنت
من و یک خیال شیرین...
عقربه ساعت
تیک
تاک
این شب خیال تمام شدن دارد
خیال دارد و خیال مرا له می کند
سپیده صبح میرسد
من می مانم و یاد تو
من بدون تو
من
نو
یک شب فراموش نشدنی...