سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت


مَن هَمینَم…نَه چشمآטּ آبــﮯ دارَم…نه کفشهآﮮ پآشنِه بُلنَد…

هَمیشِه کَتآنـﮯ مـﮯ پوشَم...

عِشوه ریختَن رآ خوب یادَم نَداده اَند…

وَقتـﮯ اَز کِنارَم رَد میشوﮮ ، بوﮮ اُدکُلنَم مَستت نمیکُند… .

نگرآטּ پآک شدטּ رُژ لَب و ریملَم نیستَم …

لآک نآخن هآیم اَز هزآر مترﮮ داد نمیزَند.

گآهـﮯ اَز فَرط غُصّه بلنَد دآد میزَنم

خدآیَم رآ بآ تَمآم دُنیآ عَوض نمیکُنم…….

و بَعضـﮯ آدم هآﮮ اَطرافَم رآ هَم بآ تَمآم دُنیآ عَوض نمیکُنم

بَلد نیستَم تآ صُبح پآﮮ گوشـﮯ پِچ پِچ کُنم

” من ” اَگر بگویَم دوستَت دآرَم…….

دوست دآشتَنم حَد ومَرزﮮ ندآرَد

مَن خآلِصآنه هَمینَم

s34

آرزو میکنم خدا بی گره،ببافد طرح آرزوهایت را...

سلام خداجون...

دلم گرفته خیلی زیاد...حالم خرابه حتی خرابتر از غروب 31 شهریور...دلیلش واسه خودمم یه علامت سوال خیلی بزرگه!میدونم با وجود تو حال خراب داشتن گناهه؛یه گناه کبیره...اما میدونی آدمیزادم و خطاکار.خدایا خودت جلباب ستار العیوب بودنت رو روی تمام گناهانم بنداز!

هر روز که بیشتر میگذره من بیشتر به این نتیجه میرسم آدمو واس تنهایی آفریدن که اگه اینطور نبود هیچ وقت قابیل هابیلو نمیکشت!هر روز دارم بیشتر سعی میکنم به این تنهایی که البته طعم تلخش زیاد به مزاجم سازگار نیست،عادت کنم و امیدوارم به کمک تو خدای مهربونم بتونم این رشتهی حب و بغض دنیا رو طوری بافتشو عوض کنم که بشه "حبل الله" و من تا ابد با کمک این "حبل الله" به عشق تو زندگی کنم،بمیرم و در محشر محشور شم...


من نوشت:این نوشته واس هفته ی آخر اردیبهشته واسه همین یه بندشو که مربوط به مشهد میشد حذف کردم بهرحال دوسش دارم و دیروز که تو دفترم پیداش کردم دلم خواست بذارمش...


دردم از یار است و درمان نیز هم...

سلام...

اونشب بالاخره بعد مدتها تکاپو دیدمش...البت لازم به ذکره دیدنش نتیجه ی تکاپوی من نبودخودشون اومدن...

در کمال ناباوری عروسی دعوت بودیم و قبل از اینکه برن عروسی اومدن خونه ما تا باهم بریم...

من هنوزم نمیتونم هضم کنم چرا ولی خب خوشحالم خیلی خیلی که قبل رفتنش تونستم ببینمش

3روز رفته بود پیشواز ماه مبارک با اینکه امتاحان داشت همین کاراشه که دلمو برده!!!

هنوز در جدالم این جدال با روحمو داره زندگیمو نابود میکنه اخلاق خوب پر اصلن خودمو نمیشناسم میخوام پوست بندازم اما این پوست انداختن داره خیلی گرون تموم میشه!!!مهم نیس من که قرار نیس هیچ وقت بهش برسم هیچ وقتم نمیتونم فراموشش کنم چون هیچ عشقی جای عشق اولو نمیگیره اما با این وجود حداقل سعی میکنم یکمی از تبم کم کنم که خیانت نباشه به کسی که میخوام یه عمر از روی اجبار _حداقل واس اینکه گناه نکنم غریزمو که نمیتونم بکشم_ کنارش بخوابم و باهاش زندگی کنم...

*خدایا خودت پناهم باش...

معنای خوشبختی...


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم/از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع منست/جامم بدست باشد و زلف نگار هم

ما عیب کس به رندی و مستی نمیکنیم/لعل بتان خوشست و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند/وز می جهان پرست و بت می گسار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین/خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم

خاطر بدست تفرقه دادن نه زیرکیست/مجموعه ای بخواه و صراحی بیار هم

برخاکیان عشق فشان جرعه لبش/تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

چون کاینات جمله ببوی تو زنده اند/ای آفتاب سایه زما برمدار هم

چون آب روی لاله و گل فیض حسن تست/ای ابر لطف برمن خاکی ببار هم

اهل نظر اسیر تواند از خدا بترس/وز انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملک و دین که ز دست وزارتش/ایام کان یمین شد و دریا یسار هم

گوی زمین ربوده ی چوگان عدل اوست/وین سرکشیده گنبد نیلی حصار هم

عدل سبک عنان تو در جنبش آورد/این پایدار مرکز عالی مدار هم

بر یاد رای انورا و آسمان صبح/جان میکند فدا و کواکب نثار هم

تا از نتیجه فلک و طور دور اوست/تبدیل سال و ماه و خزان و بهار هم

خالی مباد بزم تو از جمع سروران/وز ساقیان سر و قد گل عذار هم