سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

بود و من مست شدم:)

با فنجانی چای هم می توان مست شد!
اگر اویی که باید باشد
باشد...!

دلم هیجان میخواد

لطفا is typing شو ...


گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید/آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت بهم...



من نوشت:سلام...یک هفته از دیدنش نمیگذره اما دلم دوباره تنگ شده...ایام امتحاناته و شدیدا درگیر...کاش دوباره فرصت دیدنش پیش بیاد...
رفته بود تهران نمایشگاه کتاب،از من خواست لیست کتابایی رو که میخام بهش بدم...تقریبا نصفشو خریده بود.تچکر عشقم:)
خلاصه هفته ی پیش رفتیم خونه ی بابابزرگ و کتابا رو اورد اونجا...از خوشحالی پر دراورده بودم که میتونم بینمش اما نمیتونستم نگاش کنم...دلم واسه خودم سوخت:(چقد بده...صبح من رفتم صبحونه بخورم اون هنوز خواب بود،کسی حواسش نبود نگاش کردم...چقد معصوم میشه تو خواب.وقتی دیگه سربسرت نمیذاره و از ته دل نمیخنده...آخ چ لذتی داشت ولی...
بعدازظهر اصرار کرد بیا بریم بیرون.مامان طبق معمول حالمو گرفت:|گفت من حوصله بیرون رفتن ندارم.دکترم با داداشش رفتن:(
به این فکر کردم اگه یروزی بفهمم یکی دیگه رو دوس داره چیکار میکنم...راستش اونروزی که سرکاری تو گروه گف دوس دختر داره(و من هنوز گیجم)تا یکساعت به عکسش زل زدم و هیچی نگفتم.باورکردنی نبود.پاشدم واسه ی خودم 2تا اسکوپ بستنی شکلاتی گذاشتم با اسمارتیز.میخاستم نشون بدم خوبم اما نمیشد.بغض داشتم اما نمیتونستم گریه کنم.با همون بغضم به سختی بستنیمو خوردم و رفتم 3تا اسکوپ دیگه ریختم:|اینقدر تا بعدازظهر که فهمیدم دروغه خوراکی خوردم که حدس میزدم کارم به اورژانس بکشه!سختم بود حتی آب دهنمو به سختی قورت میدادم اما دیوانه وار غذا میخوردم:|
بعدازظهر روی تختم دراز کشیدم و بالاخره اشکام سرازیر شدن...یه دل سیر گریه کردم بعدم شروع کردم درس خوندن تا فراموش کنم.نشد...تا وقتی نشنیدم دروغه نشد...خدارو شکر که دروغ بود...
خدای خوب و مهربونم،هرچی صلاح و مصلحت خودته...

...


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟!




بوی اتفاقای خوب میاد...

تو را نمی دانم،
اما من دلم روشن است
به تمام اتفاقات خوب در راه مانده،
به تمام روزهای شیرین نیامده،

به لبخندی که یک روز بر لبمان می نشیند،
به اجابت شدن دعاهایمان،
به برآورده شدن آرزوهایمان،
به محو شدن غمهای دیرینه مان.

من دلم روشن است.
یک روز کسی از راه می رسد،
پای حرفهایش می ایستد
و دیگر ترس از دست دادنش را به دلهایمان راه نخواهیم داد.

روزی از راه می رسد
و ما برای یک روز هم که شده آنچنان که باید، زندگی می کنیم.
آری،
من دلم روشن است...