سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

ازین تهمت هستی ام وارهان...

سلام...

آخرین مطلبی که نوشتم برمیگرده به 24 اسفند95...راستش بعد از اون اینقدر سرم شلوغ بود که حتی وقت نداشتم تو دفترچه خاطراتم چیزی یادداشت کنم...همش درس بود و درس و درس...آخ که چقدر خوب بود!تمام وقت مشغول بودم و دیگه وقت نداشتم به هیچی فکر کنم!حتی شبا هم خواب درس و کنکور میدیدم!اونی نبود که فکر میکردم،ولی هرچی بود خیلی خوب بود و امیدوارم خوب تموم شه...

فردا(یا شایدم امشب)بالاخره تکلیف مشخص میشه...معلوم میشه شیرم یا روباه؟درست حسابی زحمت کشیدم یا ن...یجورایی ته دلم قرصه؛اگر هم اونی نشه که فکر میکنم،خیالم راحته تموم توانمو به کار بستم...چون از حسرت خوردن برای گذشته بیزارم!

دیگه چ خبر؟خبرای خوبی ندارم...دپرسم...حال و حوصله ی هیچیو نداشتم این یه ماهه و ندارم همچنان...اوضاع خوب نیست اصلن...دوسم نداره اصلن...

نوشتنم نمیاد...والسلام...

دلم واسش تنگ شده...

در من زنی ست خیاط 

که دلتنگی را میدوزد

 با بغض به اشک...

در من زنی ست بافنده

که میبافد در خیال خویش

امید را به آرزو...

در من زنی ست آشپز!

که حواسش هست ترخون غذا

چشمت را تر نکند و

دلت را خون!

و در من زنی ست عاشق

که دوست داشتن را هجی میکند

میان هر نفس..

اما...

تو هیچ یک از این زنها را دوست نداشتی!