سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

چرا نمیشه خدایا؟

\"ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ\" ﻋﻀﻮﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ \"ﻗﻠﺐ\" ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ \" ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ \" ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ
ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ \" ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ \" ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !
ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ !
ﻏﺬﺍ ﺍﺯﮔﻠﻮﯾﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯿﺮﻭﺩ، ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ ...
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ \" ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ\" ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﻭﺭ !بعد ... ﺣﺎﻻ ...
ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ باﺷﯽ، ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﯽ، ﺭﺍﺣﺖ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻫﺴﺖ ،
ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ...

خیلی خوشگله...

جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد

و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند

مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود

اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی

 از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود،

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد،

که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت

در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

" دوشیزه هالیس می نل " با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست

نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد

که به نامه نگاری با او بپردازد.

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .

در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه

 و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که

بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد.

به نظر هالیس اگر "جان" قلباً به او توجه داشت

دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

ولی سرانجام روز بازگشت "جان" فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :

" 7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک "

هالیس نوشته بود :

" تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.

" بنابراین رأس ساعت 7 "جان" به دنبال دختری می گشت

 که قلبش را سخت دوست می‌داشت

اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:

" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد،

بلند قامت و خوش اندام،

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا

کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود،

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود،

و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم،

کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.

اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد,

اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟"

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.

تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود.

زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.

اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبز پوش از من دور می شد،

من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.

از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند

و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه

مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید

وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

دیگر به خود تردید راه ندادم.

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد،

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم:

من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.

از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:

فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت

و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم

و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم

که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

او گفت که این فقط یک امتحان است.


ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد...

سلاااااممم

میلاد خوشبوترین گل آفرینش،ماهترین ماه پیامبران،خاتم انبیا محمد مصطفی(ص) مبارک باشه:)

Al-Moallim:

We once had a Teacher
The Teacher of teachers,
He changed the world for the better
And made us better creatures,
Oh Allah we’ve shamed ourselves
We’ve strayed from Al-Mu'allim,
Surely we’ve wronged ourselves
What will we say in front him?
Oh Mu'allim...

Chorus

He was Muhammad salla Allahu 'alayhi wa aleh,
Muhammad, mercy upon Mankind,
He was Muhammad salla Allahu 'alayhi wa aleh,
Muhammad, mercy upon Mankind,
Teacher of all Mankind.
Abal Qasim [one of the names of the Prophet]
Ya Habibi ya Muhammad
(My beloved O Muhammad)
Ya Shafi'i ya Muhammad
(My intercessor O Muhammad)
Khayru khalqillahi Muhammad
(The best of Allah’s creation is Muhammad)
Ya Mustafa ya Imamal Mursalina
(O Chosen One, O Imam of the Messengers)
Ya Mustafa ya Shafi'al 'Alamina
(O Chosen One, O intercessor of the worlds)
He prayed while others slept
While others ate he’d fast,
While they would laugh he wept
Until he breathed his last,
His only wish was for us to be
Among the ones who prosper,
Ya Mu'allim peace be upon you,
Truly you are our Teacher,
Oh Mu'allim..

Chorus

Ya Habibi ya Muhammad
(My beloved O Muhammad)
Ya Shafi'i ya Muhammad
(My intercessor O Muhammad)
Ya Rasuli ya Muhammad
(O My Messenger O Muhammad)
Ya Bashiri ya Muhammad
(O bearer of good news O Muhammad)
Ya Nadhiri ya Muhammad
(O warner O Muhammad)
'Ishqu Qalbi ya Muhammad
(The love of my heart O Muhammad)
Nuru 'Ayni ya Muhammad
(Light of my eye O Muhammad)
He taught us to be just and kind
And to feed the poor and hungry,
Help the wayfarer and the orphan child
And to not be cruel and miserly,
His speech was soft and gentle,
Like a mother stroking her child,
His mercy and compassion,
Were most radiant when he smiled