سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
سرگردون

سرگردون

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض،پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

کنکور؛عشق یا نفرت؟

سلام

من حقمو از گلوی این زندگی بیرون میکشم!!

والسلام!!!

تلاش پاک ما، توام...

شناور سوی ساحل های ناپیدا

دو موج رهگذر بودیم

دو موج همسفر بودیم.

 

گریز ما

نیاز ما

نشیب ما

فراز ما

شتاب شاد ما ، با هم

تلاش پاک ما ، توام

چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا.

 

شبی در گردبادی تند ، روی قله خیزاب

رها شد او از آغوشم

جدا ماندم ز دامانش

گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب.

 

از ان پس در پی همزاد ناپیدا

بر این دریای بی خورشید

که روزی شب چراغش بود و می تابید

به هر ره می روم نالان ، به هر سو می دوم تنها.


سیاوش کسرایی

نیست مولانا،جهان از شمس تبریزی پر است...

گر چه این دلبستگی های زمینی خوب نیست

اتفاق است و می افتد، دل که سنگ و چوب نیست

 

با چنین شوق تماشای من و زیبایی ات

صبر ممکن هم اگر باشد ، دگر مطلوب نیست

 

 کفر عشق آمیز شیطان ، عبرت آموزم شده است

گر چه در چشم شما جز بنده ای مغضوب نیست

 

  گر یهودا،  دکمه هایِ خرقه اش را وا کند

 در نهانش، جز مسیحی عاشق و مصلوب نیست

 

حُسنِ یوسف ، قوتِ مردم بود در مصر وجود

  کو خریداری ؟ و گرنه قحطی محبوب نیست

 

   قفل ، قُلف و مبتلا را مُفتلا گفتن خوش است

 گر چه هر عاشق ، که دست افشان شود زرکوب نیست

 

خشک تر از زنده رود است و تهی تر از سراب

چشم ات، از اندوهِ  زیبایی،  اگر مرطوب نیست

 

   آسمانی یا زمینی ، کاش عاشق می شدیم

گر چه این دلبستگی های زمینی خوب نیست...


عبدالحمید ضیایی

کی مرگ می تواند نام مرا بروبد از یاد روزگار؟

باور نمی کند دل من مرگ خویش را

نه ..

نه ..

من یقین را باور نمیکنم

تا همدم من است نفس های زندگی

من با خیال مرگ دمی سحر نمیکنم

آخر چگونه گل

خس و خاشاک میشود؟

آخر چگونه این همه رویای نونهال

نگشوده پر

هنوز ننشسته در بهار

می پژمرد به جان من و خاک می شود؟

در من چه وعده هاست

در من چه هجر هاست

در من چه دست ها به دعا مانده

روز و شب....

اینها چه می شود؟

آخر چگونه این همه عشاق بی شمار

آواره از دیار

یکروز بی صدا

در کوره راه ها

همه خاموش می شوند؟

بارو کنم که دخترکان سفید بخت

بی وصل و نامراد

بالای بام ها و کنار دریچه ها

چشم انتظار یار

سیه پوش می شوند؟

باور کنم که عشق

نهان می شود به گور

بی آن که سر کشد

گل عصیانیش ز خاک

باور کنم که

دل روزی نمی تپد؟

تفرین بر این دروغ

دروغ هراسناک

گل می کشد به ساحل آینده شعر من

تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند

پیغام من

به گوشه ای لب ها و دست ها پرواز میکند

باشد که عاشقان

به چنین پیک آشتی ای یک ره نظر کنند

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما

یکروز بی گمان

سر می زند به جایی و

خورشید می شود

تا دوست داریم

تا دوست دارمت

تا اشک ما به گونه ی هم می چکد ز مهر

تا هست در زمانه

یکی جانِ دوست دار

کی مرگ می تواند نام مرا بروبد از روزگار

بسیار گل

از کف من برده است باد

اما من

غمین

گل های یاد کس را پرپر نمی کنم

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم

می ریزد عاقبت یکروز برگ من

یکروز چشم من هم در خواب می شود

زین خواب چشم هیچکس را گریز نیست

اما درون باغ

همواره عطر باور من

در هوا پر است

شعر از :سیاوش کسرائی